loading...
سرگرم
لایو بازدید : 2 یکشنبه 31 شهریور 1392 نظرات (0)

-اخه چرا؟!..
با مهربونی نگام کرد و روی مبل جابه جا شد..
--خانمی الان درسات سنگینه..تازه اول راهی..وقت زیاد داریم..
رفتم جلو..توی بغلش نشستم...دستامو دور گردنش حلقه کردم و لبامو جمع کردم..
-ولی اریا من دلم بچه می خواد..
بینیم رو با نوک انگشت کشید .. با خنده گفت :تو خودت هنوز بچه ای..بچه رو می خوای چکار؟..
با ناز گفتم:قول میدم به درسام لطمه ای نزنه..در ضمن من اگر هنوز بچه م پس چرا توعاشقم شدی؟..
با شیطنت نگام کرد و گفت:عاشق همین بچه بازیات شدم..نمی دونستی؟..
اخم شیرینی کردم که بلند خندید..منو به خودش فشرد و گفت :الان باید برم ستاد..شب که برگشتم درموردش حرف می زنیم باشه؟..

از رو پاش بلند شدم..اون هم بلند شد و به طرف اتاق رفت..
-باشه ..ولی امشب زودتر بیا..
بین راه برگشت و نگام کرد..ابروشو انداخت بالا و گفت :چرا؟!..
حرصم گرفت..با همون حرصه توی نگام زل زدم بهش..با لبخند سرشو تکون داد و رفت تو اتاق..
وای خدا اخرشم منو دیوونه می کنه..خب بچه می خوام ..اون هم از اریا..وای بهتر از این نمی شد..ولی باید یه جوری راضیش می کردم..
لباسش رو پوشید ..بعد از بوسیدن گونه م خداحافظی کرد و رفت..با لبخند بدرقه ش کردم..
همین که درو بستم به فکر این بودم که امشب چکار کنم برامون به یادموندنی بشه؟..اخه سالگرد ازدواجمون بود..
درضمن قرار بود در مورد بچه هم حرف بزنیم..
امشب باید هرجوری شده راضیش کنم..
*******
جلوی اینه ایستاده بودم..با لبخند از تو اینه زل زده بودم به خودم..وای..یه لباس مخصوص رقص عربی به رنگ سبز فسفری..
رنگش روشن بود و پارچه ش براق و لطیف..فقط قسمت سینه م رو می پوشوند..قسمت شکم و شونه هام برهنه بود..دامنش هم راسته بود و دو طرفش چاک داشت..به صورتی که وقتی می چرخیدم پاهام می افتاد بیرون..
ارایش ملایمی هماهنگ با لباسم روی صورتم نشونده بودم..نقابم رو که از جنس پارچه بود روی صورتم بستم..همه چیز اماده بود..
سی دی رو گذاشتم تو پخش و صداش رو زیاد کردم..اهنگ رو استپ کرده بودم تا هر وقت اریا وارد اتاق شد روشنش کنم..

به ساعت نگاه کردم..10 دقیقه ی دیگه می رسید..لامپ رو خاموش کردم..گوشه به گوشه ی اتاق شمع گذاشته بودم..همه رو یکی یکی روشن کردم..اتاق توی نور شمع فوق العاده رویایی شده بود..لباسم از انعکاس نور شمع داخل سنگ ها و پولک هایی که بهش دوخته شده بود می درخشید..صدای در رو شنیدم..

هیجان داشتم..روی تخت ایستادم..پرده ی دورش رو انداختم پایین..کنترل پخش تو دستم بود..چون پرده نازک بود از همونجا هم گیرنده ش کار می کرد..

در اتاق باز شد..اریا مات و مبهوت به اطرافش نگاه می کرد..همون موقع پخش رو روشن کردم و کنترلش رو انداختم رو تخت..
صدای اهنگ فضای اتاقمون رو پر کرد..

ازپشت پرده دستامو باز کردم..خیلی اروم به دستام موج می دادم..چرخیدم ..
همون موقع که خواننده شروع به خوندن کرد پرده رو زدم کنار..چشماش با دیدنم توی اون لباس و در حال رقص برق خاصی زد..به راحتی توی اون فضا که با نور کم .. رویایی و زیبا جلوه می کرد اون برق رو دیدم..
کمرم رو می لرزوندم و به دستام موج می دادم..در همون حال دستامو اوردم بالا و این بار فقط به کمرم موج دادم..از سینه تا باسن..
به طرفش رفتم..پشت بهش..دقیق رو به روی سینه ش ایستادم..با حالت رقص شونه م رو کشیدم عقب..دستاشو گرفتم و دور کمرم حلقه کردم..هماهنگ کمرم رو به چپ..به راست حرکت می دادم..
با یه حرکت درهمون حال که تو اغوشش بودم برگشتم..خودمو به عقب پرت کردم..کمرمو سفت چسبیده بود..روی کمرم به پایین خم شده بودم..پام از قسمتی که دامن چاک داشت بیرون افتاده بود ..اورده بودمش بالا و اریا با یه دست پامو نگه داشته بود و با اون دستش هم کمرمو..
پامو ول کرد..روی صورتم خم شد..خواست نقابم رو برداره که با لبخند خودمو کشیدم کنار..دوست داشتم تشنه ترش کنم..
چرخیدمو رفتم وسط اتاق..دستاموجلوی صورتم گرفتم و باسنم رو لرزوندم..نگاهش روی تک تک اجزای بدنم می چرخید..به روی لباش لبخند جذابی خودنمایی می کرد..
به طرفم اومد..همونطورکه کمرمو می لرزوندم دستامو بردم بالا که نقاب رو باز کنم..با یه قدم بلند جلوم ایستاد و دستامو گرفت..نگاش تو نگام قفل شد..دستاشو برد پشت سرمو بند نقاب رو باز کرد..نقاب افتاد..
به روش لبخند زدم..خم شد لبامو ببوسه که ابرومو انداختم بالا و چرخیدم رفتم پشتش ایستادم..دستمو گذاشتم روی شونه ش و مسلط و هماهنگ رقصیدم..
رفتم عقب..برگشت و نگام کرد..سینه م رو لرزوندم..یه چرخ زدم و رو به روش زانو زدم..موهامو ریختم تو صورتم.. سرمو خم کردم..سرمو می چرخوندم..اولش موهام رو به حالت موج لرزوندم بعد سرمو تکون دادم..
در همون حال از جام بلند شدم..دیگه اخرای اهنگ بود..سرمو بلند کردم..موهام ریخت پشتم..دستمو بردم زیر موهام و با ناز نگاش کردم..
نگاهش مخمور و جذاب شده بود..

اهنگ که تموم شد به طرفم خیز برداشت و محکم بغلم کرد..نتونستم خودمو کنترل کنم ..هر دو پرت شدیم رو تخت..
اول چند ثانیه نگام کرد..همزمان نگاهمون روی لبهای همدیگه لغزید..سرشو اورد جلو .. محکم لباشو روی لبام فشرد..دستامو دور کمرش حلقه کردم..با اشتیاق فراوان لبام رو می بوسید..من هم همراهیش می کردم..
انقدر همو بوسیدیم که از نفس افتادیم..لباشو از روی لبام برداشت..هر دو نفس نفس می زدیم..

پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند .. زیر لب زمزمه کرد :روز به روز بیشتر عاشقت میشم..با این کارات منو دیوونه ی خودت کردی خانمی..
صدام اروم بود ولی همراه با شیطنت..
-منم همینو می خوام..می خوام همیشه عاشقم بمونی..چون خودم فراتر از تصورت عاشقتم و می خوامت..
نفس عمیقی کشید و با صدای لرزونی گفت :بهار با من چه کار کردی؟..دختر به خدا تکی..از اینکه دارمت..از اینکه عاشقت هستم به خودم می بالم..
با این حرفاش هیجانم رو بیشتر می کرد..باعث می شد افسونش بشم..
با عشق زمزمه کردم :دوستت دارم عزیزم..
زیر گردنم رو بوسید و گفت :تو فوق العاده ای..منم دوستت دارم خانمی..بهارم..
-جانم..
سرشو بلند کرد..چشمای خمارش دیوونه ترم کرد..اشتیاق و خواستن تو چشماش بیداد می کرد..
لبخند خاصی زد و گفت :هنوز هم دلت می خواد مامان بشی؟..
با شوق گفتم :معلومه که دلم می خواد..ارزومه ..
اروم خندید و گونه م رو بوسید..چشمک بامزه ای زد و گفت :پس امشب..کار رو تموم می کنیم..
ابرومو انداختم بالا و با شیطنت گفتم :کاره چی؟..
خندید .. با لحن خاصی گفت :همون کوچولوی شیطونی که می خواد جای منو تو دلت بگیره..
دستمو دور گردنش حلقه کردم..با عشق نگاش کردم و زمزمه وار گفتم :هیچ چیز..هیچ کس..تو دنیا نمی تونه جای اریا رو توی دلِ بهار بگیره..مطمئن باش..

چند لحظه فقط زل زد تو چشمام..
لبخند جذابی تحویلم داد .. نگاه عاشق و مهربونش رو دوخت تو چشمام..
--اریا به فدات..مخلصتم خانمی..
-ما بیشتر جناب سرگرد..
با شوق نالید :ای خداااااااا..دیوونه نشم از دسته این دختـــر..

بلند خندیدم..ولی خنده م نصفه موند چون لبای اریا روی لبام نشسته بود..
بوسه ی طولانی از لبام گرفت و گفت :خب از همین حالا شروع کنیم؟..
-شام درست کردم..کیک پختم..پس اونا چی؟..
خندید و با کم طاقتی گفت :قربون خودت و دستپختت..فرار که نمی کنن..بعد می ریم می خوریم..الان چه وقته شامه..
خندیدم و گفتم :پس کی وقت شامه؟..
اونم خندید و گفت :هر وقت کارمون تموم شد..
وای دیگه از زور خنده اشک از چشمام جاری شده بود ..
-ازدست تو اریا..

تو اغوشش بودم..باز هم این من بودم که زیر بارون بوسه هاش غرق شدم و توی اغوش گم..
اریا رو می پرستیدم..اره..عشقش و دوست داشتنش رو ستایش می کردم..
چون..واقعا ستودنی بود..
شام خورده بودیم..کیک رو گذاشتم رو میز..با لبخند روی صندلی نشستم..
اریا نگاهی به من و کیک انداخت .. با لبخند گفت :به به.. چه خانم با سلیقه ای..
-مرسی عزیزم..بخور ببین چطوره؟..
--مطمئنم خوشمزه ست..مخصوصا اگر تو بهم بدی دیگه محشرم میشه..
با لبخند کیک رو برش دادم و گذاشتم تو بشقاب..دادم دستش که اونم بی معطلی شروع کرد..
اول یه تیکه گذاشت دهان من..نصفش هنوز تو دستش بود و نداشت همه ش رو بخورم.. اون رو هم گذاشت تو دهان خودش....
ابروشو انداخت بالا..قورتش داد و گفت :اوممممم..فوق العاده ست خانمی..جدی معرکه شده..
ذوق کردم و گفتم :وای راست میگی..خیلی خوب شده..ممنونم..
همونطور که کیکش رو می خورد گفت :راستی امروز پدر و مادر بهنوش رو دیدم..
کیکی که گذاشته بودم دهانم رو به ارومی قورت دادم و گفتم :واقعا؟!..خب چی شد؟!..
سرشو تکون داد و گفت :مشکل مالی..اقای هدایت رو اورده بودن ستاد..زنش هم باهاش اومده بود..هر دو پیر و شکسته شدن..
با صدایی گرفته گفتم :خب اره..هرچی نباشه پدر ومادرش هستن..بهنوش هم تنها فرزندشون بود..
فقط سرشو تکون داد..اروم از جام بلند شدم..رفتم تو اتاق تا کادوی سالگرد ازدواجمون رو اماده کنم..
براش یه ست چرم اصل که کیف و کفش و کمربند بود گرفته بودم..گذاشته بودم تو یه جعبه ی طرحدار و بزرگ که یه ربان ابی هم روش داشت..

صداش زدم..
-اریا..
از توی هال گفت :جانم..
-چند لحظه میای؟..
صداشو نشنیدم..ولی صدای قدمهاش به گوشم خورد..جعبه رو گذاشتم رو میز و سریع رفتم تو درگاه در ایستادم..دستامو به درگاه تکیه دادم و راهشو سد کردم..جلوم ایستاد..اروم خندید و به دستام نگاه کرد..
--چکار می کنی خانمی؟..واسه چی راهو سد کردی؟..
-چشماتو ببند ..
با تعجب گفت :چرا؟!..
-تو ببند..چراشو بعد می فهمی..
با شیطنت نگام کرد و چشماشو بست..
دستشو گرفتم و کشیدمش تو اتاق..
-باز نکنیا..
--نه شیطون..

روبه روی میز ارایش ایستاد..خودم راهنماییش می کردم..جعبه روی میز بود..
--پس چرا وایسادی؟!..باز کنم؟!..
-اره ..حالا می تونی چشماتو باز کنی..
اروم چشماشو باز کرد..نگاهش افتاد تو اینه بعد هم سر خورد رو جعبه ی کادو..
چشماش برقی زد..به طرفم برگشت و گفت :اوه دختر چکار کردی؟!..مال منه؟!..
ابرومو انداختم بالا و با لبخند گفتم :نخیر واسه اقابزرگه..
لبخندشو جمع کرد و گفت:اِِِِِ..خب پس..
باور کرده بود با خنده گفتم :ماله شماست جناب سرگرد..امشب سالگرد عروسیمونه اقای خوش حواس..
کم کم لبخند مهمون لباش شد و گفت :اِِِِِ..
بلند خندیدم :ارههههه..
خندید و گونه م رو بوسید:فدای تو بشم عزیزم..تو خودت و وجودت تو زندگی واسه ی من بزرگترین و بالاترین هدیه ست..این کارا لازم نبود..
با لبخند نگاش کردم..عاشقش بودم..از جونم هم بیشتر اریا رو دوست داشتم..

با لبخند برگشت و جعبه رو برداشت..
--خب حالا هندونه ها رو بی خیال بشیم که هی می کارم زیر بغلت..بریم سروقت زحمتی که کشیدی..
به شوخی زدم به بازوش و گفتم :یعنی هندونه گذاشتی زیر بغلم ؟..حرفات واقعی نبود؟..
خندید و از تو اینه بهم چشمک زد :من غلط بکنم بخوام هندونه بذارم زیر بغلت..تا من هستم تو یه نخود هم نباید بلند کنی..
به حرفش خندیدم..بعضی اوقات واقعا شیطون می شد..
در جعبه رو برداشت..همه رو یکی یکی اورد بیرون..با شوقی که تو صداش مشهود بود گفت :وای بهار چرا اینکارو کردی؟..اینا فوق العاده ن دختر..
ذوق زده گفتم :دوستشون داری؟..
نگام کرد و گفت :چون تو گرفتی خیلی ..ولی اینقدری که تو رو دوست دارم هیچ چیزی رو توی این دنیا دوست ندارم..

ناخداگاه دستامو دور گردنش حلقه کردمو سرشو به پایین خم کردم..لبامو گذاشتم رو لباشو محکم و گرم بوسیدمش..
لبامو که از رو لباش برداشتم لبخند بزرگی زد و گفت :وای این بوسه ت بهترین کادو واسه ی من بود بهارم..

اروم خندیدم..این مرد پر از شور و هیجان بود..واقعا در کنارش خوشبخت بودم..خوشبخت و خوشحال..

--خب حالا نوبتی هم باشه نوبته منه..
با تعجب و شوق خاصی دستامو زدم به هم و گفتم :مگه تو هم کادو خریدی؟!..
خندید وگفت :پس چی؟..فکر کردی فقط تو سالگرد ازدواجمون یادت مونده؟..بهترین روز عمرم بود..مگه به این اسونی ها فراموش میشه؟..من نمیگم چشماتو ببیند..دوست دارم همیشه چشمات به روی من باز باشه..

با لبخند نگاش کردم..از توی جیبش یه جعبه بیرون اورد..به طرفم گرفت..
خواستم از دستش بگیرم که دستشو کشید عقب..با تعجب نگاش کردم..
--هنوز هم دوست داری پدر و مادرت رو در کنار هم پیش خودت داشته باشی؟!..حضورا نمی گم..همین که همیشه پیش خودت اونا رو داشته باشی..به جز قلبت..

از شنیدن حرفاش یه کم گیج شده بودم ..نگاهمو که دید اروم خندید و جعبه رو به طرفم گرفت..ازش گرفتم..با لبخند بازش کردم..
یه جعبه ی سرمه ای مخمل..که با یه ربان ابی روشن به صورت پاپیون گوشه ش تزیین شده بود..
یه گردنبند به شکل قلب..روش پر از نگین بود..اوردمش بیرون..جلوی صورتم گرفتم..وای..خیلی خوشگل بود..تلالو خاصی داشت..
--بازش کن..
با تعجب گفتم :چی؟!..
دستشو اورد جلو..دو طرف قلب رو فشرد..قلب طلایی از هم باز شد و همراهش صدای موزیک ملایم و زیبایی فضا رو پر کرد..
با ناباوری نگاش می کردم..قلب به دو نیمه تقسیم شده بود..یه طرف عکس مادرم که به روم لبخند می زد و یه طرف هم عکس پدرم ماهان..که اون هم با لبخند نگام می کرد..
عالی بود..نه..از عالی هم فراتر..محشر بود..زبونم بند اومده بود..اشک به چشمم نشست..
به اریا نگاه کردم..با لبخند گفتم:ا..اریا این..این..
اروم بغلم کرد..سرمو به شونه ش تکیه دادم..چشمامو روی هم فشردم..قطره اشکی روی صورتم جاری شد..
-اریا ..این بهترین کادویی بود که تو عمرم گرفتم..ازت ممنونم..
منو به خودش فشرد و گفت :عزیزدلم..خوشحالم خوشت اومده..
-خیلی دوستت دارم..
--من بیشتر..خیلی خیلی بیشتر..انقدر که تو تصورت نمی گنجه بهار..
لبخند زدم..مثل همیشه تو اغوشش اروم بودم..
ارامش حقیقی برای من..یعنی اغوش اریا..
اریا توی اتاق..پشت میزش نشسته بود .. پرونده ای در دستش بود و با دقت ان را مرور می کرد..
تقه ای به در خورد..سرش را از روی پرونده بلند کرد..
--بفرمایید..
نوید لبخند بر لب وارد اتاق شد..
اریا دوباره سرش را انداخت پایین و گفت :چه عجب من در زدن تو رو هم دیدم..چی شده؟!..
نوید روی صندلی نشست و با خنده گفت :مگه باید چیزی شده باشه؟..من همیشه با ادب بودم..
-اره خب..همیشه با ادب بودی..ولی هیچ وقت رو نمی کردی..
نوید سکوت کرد..اریا پرونده را بست و کناری گذاشت..انگشتانش را در هم قفل کرد .. به نوید نگاه کرد..
نوید لبخند به لب داشت و جورِ خاصی به اریا نگاه می کرد..
-باز چی شده؟!..
--هیچی ..تو چرا امروز انقدر به من مشکوکی؟!..
-د اخه می شناسمت نوید..چشمات داد می زنه می خوای یه چیزی بگی ولی مرددی..
خندید و گفت :ایول داری به خدا..
اریا با لبخند گفت :پس یه چیزی شده..خب بگو ببینم..باز چکار کردی؟!..
--دست گل اب دادم..
لبخند از روی لبان اریا محو شد..نوید تند تند گفت :نه یعنی..کار بدی نیست..خوبه..واسه من که خیلی خوبه..
-ای بابا..درست حرف بزن ببینم چی میگی؟!..
دست دست می کرد..من من کنان گفت :یه چیزی..ازت می خوام..قول میدی کمکم کنی؟!..
اریا چشمانش را باریک کرد و دقیق نگاهش کرد..
-اره بگو..

نوید نفس عمیقی کشید و شروع کرد..
--دقیقا 1 ماه پیش بود..شب داشتم بر می گشتم خونه که تو یه کوچه متوجه شدم 3 نفر سارق دارن کیف یه دختر رو به زور ازش می گیرن..منم چون لباس فرم تنم بود تا دیدنم پا گذاشتن به فرار..
دختره گریه می کرد و با دیدن من انگار روح دیده باشه به من من افتاد..بهش گفتم اروم باش ولی هنوز داشت می لرزید..تند تند می گفت من بی گناهم ..تو رو خدا به بابام چیزی نگید..
هر چی می گفتم نترس کاری باهات ندارم بی خیال نمی شد..اخرش دیدم نخیر هی داره التماس می کنه و گریه ش بند نمیاد..یه داد سرش زدم که بنده خدا تموم کرد..

اریا با چشمان گرد شده گفت :یعنی چی تموم کرد؟!..
نوید خندید و گفت :نه که جدی جدی تموم کنه..یعنی ترسید و ساکت شد..بعد یه چند تا سوال ازش کردم..اونم از ترسش تند تند جواب می داد..گفت حال مادرش خوب نیست..خونه ی خاله ش ِ و باید بره اونجا..خلاصه رسوندمش..

--خب..حالا مگه چی شده؟!..
نوید با لبخند سرش را پایین انداخت و گفت :یه چیزی شده دیگه..
-چی؟!..
--خب..من..یه جورایی..
لبخند اروم اروم روی لب اریا نشست..بلند خندید و گفت :عاشقش شدی؟!..تو؟!..
نوید سرش را بلند کرد و با اخم کمرنگی گفت : خب اره..مگه چیه؟!..چرا می خندی؟!..
خنده ی اریا تبدیل به لبخند شد و گفت :نمی دونم ولی خنده م گرفت..وای نوید تو عاشق شدی؟!..حالا دختره رو می شناسی؟!..تعریف کن ببینم..
--درموردش تحقیق کردم..پدرش پدرِ واقعیش نیست..مادرش هم ناراحتی کلیه داره ولی براش کلیه پیدا شده و می خواد عمل کنه..وضع مالیشون هم خوبه..بد نیست..خودش هم دختر خوب ونجیبیه..اسمش هم..رهاست..
-خوبه..پس تحقیقم کردی..حالا از من چه کمکی ساخته ست؟!..
--می خوام بری با مامان صحبت کنی..نگرانم راضی نباشه..
-چرا؟!..
--خب دیگه..به خاطر پدر رها و مادرش..نمی دونم..نگرانم..اینکارو می کنی؟!..
اریا با لبخند سرش را تکان داد و گفت :اره..چرا که نه..یه داداش نوید که بیشتر نداریم..
چشمان نوید برقی زد و با شوق گفت :نوکرتم اریا..
-مخلصیم..به به..پس یه شام عروسی افتادیم..
نوید خندید و سرش را تکان داد..
*******
-داریم کجا میریم؟!..
--صبر کن خانمی می فهمی..
دیگه چیزی نگفتم..اریا منو اورده بود بیرون و می گفت می خواد یه چیزی نشونم بده..هر چی هم ازش می پرسیدم چی؟!..می گفت بعد خودت می فهمی..

ماشین رو گوشه ای نگه داشت..
-پیاده شو عزیزم..رسیدیم..
هر دو از ماشین پیاده شدیم..با تعجب به رو به روم نگاه کردم..
تابلویی که سر در ساختمون نصب شده بود " مهد کودک بهار"..
زبونم بند اومده بود..به اریا نگاه کردم..انقدر تعجب کرده بودم که اصلا نمی دونستم چی بگم..
-ا..اریا ..اینجا..اینجا..مهد کودک....

سرشو تکون داد و کنارم ایستاد..با لبخند گفت :اره خانمی..این همون مهد کودکیِ که انتظارشو می کشیدی..بالاخره کار ساختش تموم شد..

مات و مبهوت به ساختمونه مهد نگاه می کردم..اینجا زمینش همون زمینی بود که اریا به عنوان مهریه ی صیغه ی محرمیت به نامم کرده بود..
همیشه می گفتم دوست دارم اینجا یه مهد بسازم..عاشق بچه ها بودم..می دونستم در حال ساخته ولی نمی دونستم کار ساختش تموم شده..
-وای اریا..واقعا سوپرایزم کردی..نمی دونم چطور ازت تشکر کنم..
دستشو گذاشت پشتم .. در حالی که به داخل ساختمون هدایتم می کرد گفت :تشکر لازم نیست عزیزم..همه ی زحماتش رو خودت کشیدی..برو داخلش رو ببین..

وارد مهد شدیم..روی دیوارهای اطراف نقاشی های زیبا از شکلک ها و شخصیت های کارتونی کشیده بودن..
دیوار های داخلی مهد به رنگ صورتی و ابی و سفید بود..رنگ امیزی جالب و متنوعی داشت..
خوشحال بودم..خیلی خیلی خوشحال..
--خوشت میاد؟..
به اطرافم نگاه کردم..لبخند بزرگی روی لبام بود..
-عالیه اریا..نقص نداره..واقعا ازت ممنونم..
لبخند زد و گفت :عزیزم اینها همه در مقابل این همه خوشبختی که در کنارت به دست اوردم هیچه..تو فرشته ای تو زندگیِ من..
در برابر این همه مهربونی و محبت تنها با عشق زل زدم توی چشماش..
زبانم از بیان جملات قاصر بود..

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 1
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 0
  • آی پی دیروز : 10
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 5
  • بازدید کلی : 22